کد مطلب:162545 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:128

فجر فرهمند




متاب امشب ای مه كه این رزمگاه

ندارد دگر احتیاجی به ماه



زهر سوی مه پاره ای تابناك

درخشد چو خورشید بر روی خاك



به هر گوشه شمعی برافروخته

ز هر شعله پروانه ای سوخته



همه جرعه نوشان بزم الست

تهی كرده پیمانه، افتاده مست



به پایان رسانیده پیمان خویش

همه چشم پوشیده از جان خویش



نه تنها ز جان بل مه از هر چه هست

به جز دوست یكباره شستند دست



دگر تا جهان است بزمی چنین

نبیند به خود آسمان و زمین



متاب امشب این گونه، ای نور ماه

برین جسم مجروح عریان شاه



فلك شمع خود را تو خاموش كن

جهان را درین غم سیه پوش كن



بپوشان تو امشب رخ ماه را

مگر ساربان گم كند راه را



مبادا كه از بهر انگشتری

به غمها فزاید غم دیگری [1] .





[1] اشك شفق.